هر وقت از شیطنتهای غیرطبیعی او صحبت میکردم، فکر میکردند من از روی حسادت اینها را میگویم! پدرم هر شب دو ساعت سونیا را به پیادهروی میبرد تا انرژی اضافه او تخلیه شود، خمیازهای بکشد و به خوابیدن رضایت دهد!
این روش ادامه داشت تا زمانی که سونیا به مدرسه رفت. اولیای مدرسه هر روز با سونیا درگیری داشتند، اما پدر و مادرم چشمشان را به روی همه چیز بسته بودند. سونیا با اینکه شیطان بود، زیبا و شیرینزبان هم بود و در چند ثانیه مورد توجه قرار میگرفت.
اما انگار کلید حل مشکل سونیا و آینده تحصیلی من در دستان خانم «ساینز»، معلم فیزیک بود. من در درس فیزیک مشکل داشتم و مادرم از این دانشجوی سال آخر دکترای فیزیک خواهش کرد تا چند جلسه به من درس خصوصی بدهد. آن روز قرار بود ساعت 2 خانم ساینز به خانه ما بیاید و از شانس من سونیا را دو ساعت زودتر به خانه فرستادند، چون یکی از کلاسها را به هم زده بود! مادرم، زیر لب میگفت: انگار هیچکدامشان هیچ وقت بچه نبودهاند!
من ناراحت بودم چون میدانستم که با وجود سونیا کلاس فیزیک آرامی نخواهم داشت! درست سر ساعت 2 خانم ساینز با یک بغل کتاب وارد شد. جثه کوچکی داشت و لابهلای کتابها گم شده بود. یک عینک طبی داشت و تقریباً دستپاچه بود؛ اما دستپاچگی او زمانی به اوج رسید که صدای قدمهای سونیا را شنید و بعد از لابهلای کتابهایش موهای فرفری و طلایی او را دید. خانم ساینز آرام کتابهایش را به من داد و بعد عینکش را از روی سرش برداشت و روی بینیاش گذاشت! من و مادرم با تعجب او را نگاه میکردیم که چگونه چشمهایش را ریز کرده بود و خیره به سونیا مینگریست. از همه عجیبتر سونیا بود که چندثانیهای آرام گرفته بود و با لبخند شیطنتآمیزی به نگاههای او پاسخ میداد.
چند ثانیهای گذشت و بالاخره خانم ساینز به حرف آمد و در حالی که با انگشتی لرزان به سونیا اشاره میکرد، گفت:« این؟ من باید به این فیزیک درس بدهم؟ من به سونیا درس نمیدهم! خدایا! هر بار که قرار است برای بازیهای کودکانه فیزیک به مهدکودکش بروم بدترین روز من است! متأسفم ولی من به بچه شما فیزیک درس نمیدهم!»
بعد از این حرف، خانم ساینز کتابهایش را از بغل من درآورد و با عجله فرار کرد و گفت:« من به خانهای که این شیطان کوچک در آن زندگی میکند، پا نمیگذارم.»
انگار این اتفاق پدر و مادرم را از خواب بیدار کرد. از آن روز به بعد آنها به دکترها اعتماد کردند و سونیا را تحت درمان قرار دادند. اگرچه دیر بود، اما سونیا خیلی زود به درمان جواب داد. دکترها میگفتند او یک کودک بیشفعال است که اگر از کودکی تحت درمان قرار نگیرد، در آینده مرتکب رفتارهای پرخطر خواهد شد. سونیا کمی آرامتر شد و من هم تصمیم جدیدی گرفتم: در هرکدام از جلساتی که سونیا با دکترها داشت من شرکت میکردم و با علاقه روش دکترها را در کنترل سونیا ارزیابی میکردم. در خانه فقط من بودم که روشهای مهار سونیا را به خوبی رویش پیاده میکردم. من نباید فیزیک میخواندم. رشتهای که میتوانستم در آن موفق شوم، روانشناسی بود. من واقعاً استعدادش را داشتم!